خودم رو تصور میکنم که وقتی با کسی حرف میزنم یا حالم رو توصیف میکنم دارم میگم «انگار که زندگی رو لمس نمیکنم.» ولی خب با کسی هم حرف نمیزنم. بعد از مدتها نشستم توی کافی شاپ و دارم شعرهام رو برمیگردونم به انگلیسی و با کلمات ور میرم و موسیقی گوش میکنم و سرم رو بلند میکنم و دلم میخواد زنی که یهو برای یک ثانیه روبروم وایساده چیزی بهم بگه و سرم رو بلندتر میکنم و نور چراغ، زردی خوبی داره و اشکم میاد، حس میکنم منظورم اینه از لمس کردن زندگی، دلم میخواد بگیرم توی دستم این لحظه رو و فردا و پس فردا و روزهای دیگه که خواستم به آدم خیالی توی ذهنم توضیح بدم لمس نمیکنم یعنی چی کف دستم رو بهش نشون بدم.
دونهی گندم
۸/۱۱/۱۳۹۶
۶/۱۷/۱۳۹۶
- شنیده بودم، ولی اولین بار بود که در مورد خودم اتفاق افتاد. توی تمرین گروه یه چیزی برای نحوهی تموم کردن قطعهها پیشنهاد کردم، یکی دو نفر (که خانوم بودند) باهام موافق بودن، یکی از نوازندهها ولی گفت نه دیگه ول کنید و عوضش نکنیم و....بعد چندروز بعدش یه نوازندهی دیگه که آقا هم بود بهمون اضافه شد و اون هم دقیقا پیشنهاد من رو برای تموم کردن قطعهها داد و اون نوازندهی قبلی خیلی هم استقبال کرد!!!
- با یه آدم اهل موسیقی تازه آشنا شدم و هنوز نمیدونم برخوردم باهاش چطوری باشه. توی اولین برخورد جدیای که باهم داشتیم و در مورد کار حرف زدیم و اینکه آیا بشینیم چندتاقطعه باهم کار کنیم یا نه یا یه برنامهی کوچیک باهم بذاریم و.... آخرش یه احساسی داشتم که انگار یه چیزی اشتباهه، یه چیزی هست که حس خوب و درستی بهم نمیده در مورد این آدم. کلی تو ذهنم دنبال دلیلش گشتم تا فهمیدم چیه. کسیه که به راحتی میتونم بگم خیلی کمتر از من بلده و خیلی غیرحرفهای تره، ولی در کمال آرامش میتونه ادعا کنه خیلی بالاتره و یاخودش رو در موقعیت چک کردن من قرار بده! من هم به خاطر خلق و خوی ساکت و غیررقابتی و غیرشلوغم میذارم اینکار رو بکنه چون برام مهم نیست اون جایگاهی که اون هول شده برای گرفتنش و حتی فکر میکنم اشکال نداره شاید اون احتیاج داره به این حس....ولی در نهانم هم اذیت میشم از اینکه چرا لحظههایی که میتونن خوب و ساده و خوش بگذرن رو آدمها الکی آلوده میکنند برام.
- با یه آدم اهل موسیقی تازه آشنا شدم و هنوز نمیدونم برخوردم باهاش چطوری باشه. توی اولین برخورد جدیای که باهم داشتیم و در مورد کار حرف زدیم و اینکه آیا بشینیم چندتاقطعه باهم کار کنیم یا نه یا یه برنامهی کوچیک باهم بذاریم و.... آخرش یه احساسی داشتم که انگار یه چیزی اشتباهه، یه چیزی هست که حس خوب و درستی بهم نمیده در مورد این آدم. کلی تو ذهنم دنبال دلیلش گشتم تا فهمیدم چیه. کسیه که به راحتی میتونم بگم خیلی کمتر از من بلده و خیلی غیرحرفهای تره، ولی در کمال آرامش میتونه ادعا کنه خیلی بالاتره و یاخودش رو در موقعیت چک کردن من قرار بده! من هم به خاطر خلق و خوی ساکت و غیررقابتی و غیرشلوغم میذارم اینکار رو بکنه چون برام مهم نیست اون جایگاهی که اون هول شده برای گرفتنش و حتی فکر میکنم اشکال نداره شاید اون احتیاج داره به این حس....ولی در نهانم هم اذیت میشم از اینکه چرا لحظههایی که میتونن خوب و ساده و خوش بگذرن رو آدمها الکی آلوده میکنند برام.
۴/۲۲/۱۳۹۶
اولین شبیه که توی اتاق خودش و تخت خودش میخوابه، تقریبا هم خودش خواست. خوشحالم که این یکی هم انگار داره طبیعی و بدون گریه و آموزش زورکی پیش میره ولی قلب من که داره از جا کنده میشه از غصه. کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم تا خوابید، وقتی فکر میکردم خوابه و دستم رو بر میداشتم از خواب میپرید و میگفت « نه، دستتو لازم دارم!» و من در ادامهی جملهش به ذهنم میرسید «هنوز».....دوباره خوابش میبرد و من اندوهم بیشتر میشد از این حرف، و لبخند تلخی میاومد یه جایی از دلم. شاید فقط در چندثانیه تصویر کردم همهی مراحل وصل بودنش به تنام رو. تو که آخه همهش توی دل من بودی، بعد نافت رو بریدن، بعد همهش چسبیده بودی به سینهم، بعد دیگه از شیر گرفتمت، بعد میچسبیدی بهم که بخوابی و شبها همیشه باید یه جایی از تنت با تنم تماس میداشت، بعد...یعنی حالا، فقط دستمو لازم داری؛ اونم احتمالا تا چندروز یا چند هفته. حس میکنم سرانگشتهام، آخرین نقطه از تنمه که دیگه بهش وصله. مگه میشه آدم به مامان خودش فکر نکنه تو این لحظه!؟
۴/۱۱/۱۳۹۶
همینجا
به نظرم روح آدمها توی یه سنی مکث می کنه، زندگی رو با بیشترین ظرفیت درک لذت و زیبایی حس می کنه، یه جایی که شاید تنها جای تعادل تلخی و شیرینی، تعادل خوبی از فهمیدن و نفهمیدن، دونستن و ندونستن، تجربه و نادانیه! اونجا مکث می کنه و تصمیم می گیره همونجا بمونه و به تو و جسم ات میگه《 تو برو من همینجا می مونم.》 روح من یه جایی بین بیست و هشت تا سی مونده و جسم ام همینطوری خشک و خالی داره میره.
۳/۲۴/۱۳۹۶
کلا
نمی دونم چندسال پیش بود، یه روز در صادقانه ترین حالتی که میشه تصور کرد از دوستم خواستم که منو ببخشه. اون هم مبهوت از اینکه برای چی و چرا و چطور؟!! و از من اصرار که من فقط احتیاج دارم یکی من رو ببخشه کلا!...کلا. حس می کردم اصلا مهم نیست برای چی و چه کسی...دلم رحمت یک انسان بخشنده رو لازم داشت، مهم نبود چرا.
۸/۳۰/۱۳۹۵
۸/۲۹/۱۳۹۵
بعضی وقتها که خودمو توی موقعیتهایی قرار میدم که کوچیک میشم، و حتی بدتر، وقتهایی که اون لحظه رو دارم تشخیص میدم ولی هنوز اصرار میورزم به جلورفتن و همینطور کوچیک شدن و کوچیک شدن.... بعدش توی تنهایی دلم میخواد فرو برم توی یه چیزی که وجود خارجی نداره، ولی احتمالا چیزیه شبیه موم، هم نرمه و هم سفته، هم انگار به هیچجا راه نداره. حس فرو رفتن میده؛ یا برم زیر آب و همهچی مبهم بشه، بعد هم دلم میخواد همهی لباسهای زیر و رویی که تنم بوده رو بریزم دور.
اشتراک در:
پستها (Atom)