۶/۳۱/۱۳۹۴

«ملبورن»

همه‌ی فیلم توی یه آپارتمان می‌گذشت، و دردناک بود اون اتفاق، و اضطراب‌آور بود. چند دقیقه‌ی آخر فیلم اونها بار سنگین  چمدون‌هاشون و خودشون و اون اتفاق رو داشتن می‌کشیدن و توی تاکسی می‌نشستن که برن به فرودگاه و به ملبورن؛ تاکسی که راه افتاد اونها گریه می‌کردن، و من دلم از فیلم و اونها کنده شد و چشمم به تصاویر پشتشون بود دیگه، به تهران. اونها اشک می‌ریختن و من هم اشک می‌ریختم، اونها دیگه فیلم بودن و دردشون رو می‌شد ندیده گرفت، تصاویر پشتشون اما واقعی بود و دردش هیچوقت کم نشد برام. هیچ جایی رو توی این دنیا به اندازه‌ی تهران دوست ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats