۸/۲۵/۱۳۹۴

حتی محبوبه هم...


جدیدا یهو به خودم میام می بینم چند دیقه ست یه مکالمه ای توی ذهنم در جریانه، بین دو تا آدمی که نمیشناسم، با اسمهای رندوم مثل صادق و محبوبه، راجع به چیزهای خیلی معمولی! مثلا راجع به اینکه صادق ماشینو کجا پارک کرده یا محبوبه چرا قابلمه ها رو بهم میکوبونه یا صادق که میگه حتما چتر با خودت ببر بیرون، یا محبوبه که داره میگه چقد این لباس بهت میاد. یا رضوان که سر صبحانه به مریم میگه پنیر رو بده اینور، صدای ظرفهاشون حتی میاد گاهی...بعد که به خودم میام اصلا نمی فهمم چی شده، اینها کی اند؟ چرا مکالمه ی به این معمولی ای توی ذهن من در جریانه؟! چرا این شخصیتهای رندومی که از یه دنیای دیگه پرت شدن توی ذهن من برای چند دیقه، حداقل چندتا حرف حساب پیچیده نمیزنن؟!!! چرا مکالمه ی فلسفی راه نمیندازن که منم یه چیز یاد بگیرم؟! چرا شعر نمیگن که ازشون بدزدم و بگم بهم الهام شده! 

۲ نظر:

  1. اینا مقدمه داستان نویسیه. داستان آدما که اولش خیلی پیچیده نیست. همین چیزای روز مره است . بعد اون وسطها یه اتفاقاتی میفته ویواش یواش پیچیده میشه اونوقت سر وکله آدمهای دیگه پیدا میشه که فلسفی بهش نگاه میکنن وخلاصه...... این وسطها شاید شعری چیزی هم سروده بشه!!!! خدا را چه دیدی....

    پاسخحذف
  2. اینا مقدمه داستان نویسیه. داستان آدما که اولش خیلی پیچیده نیست. همین چیزای روز مره است . بعد اون وسطها یه اتفاقاتی میفته ویواش یواش پیچیده میشه اونوقت سر وکله آدمهای دیگه پیدا میشه که فلسفی بهش نگاه میکنن وخلاصه...... این وسطها شاید شعری چیزی هم سروده بشه!!!! خدا را چه دیدی....

    پاسخحذف

Web Stats