۶/۰۷/۱۳۹۵

محل بعثت....توالت.

همیشه توی شلوغی بعد از یکی دو ساعت حس می‌کنم چهره‌ام داره مضطرب می‌شه. دنبال پناهگاه می‌گردم. پیدا کردنش سخت‌تره اگه اون شلوغی تولد بچه باشه و همه‌جا یه بچه‌ای وول بخوره و یه بزرگتری دنبالش بگرده و بادکنک باشه و صدا و....ولی من حرفه‌ای‌ام توی این کار، یعنی اصلا سکوت مثل اکسیژنه برام، بالاخره یه جایی سرم رو میارم بیرون برای نفس کشیدن. اگه جای شرافتمندانه‌ای پیدا نکنم هم همیشه گزینه‌ی توالت هست، بری درو قفل کنی و بشینی کفش. گرچه توهینی هم درکار نیست، شرافتمندانه‌ترین حسهام رو توی توالت تجربه کردم! اگه یه وقتی از «ترین‌»هایی توالتیم بگم یکی‌ش قطعا عمیق‌ترین دلتنگیه. هنوز یکی از تصویرهای پررنگ اون سالهاست برام، توالت خونه‌ی ح بود، فکر می‌کنم اگه این خلوص حس در راه خدا بود می‌تونستم مبعوث بشم همونجا. همیشه به اون تصویر رجوع می‌کنم برای به یاد آوردن اینکه بابا عجب دلی داشتم، عجب دلی داشتم که میذاشتم چنان دلتنگی‌ای تا اون جای وجودم بالا بیاد و واقعا خودم رو تحسین می‌کنم به‌خاطرش! الان دریغ از یک هزارم اون جرات، دلتنگی‌هام هم مثل بیشتر چیزهای دیگه همه در کف سرکوب می‌شه و می‌مونه. گرچه از خودم ناامید نیستم اصلا هنوز، مطمئنم یه روزی دوباره دل و جرات پیدا می‌کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats