۶/۳۰/۱۳۹۵

دیروز انگار روز افتخار کردن مادرها بوده! (چقدر من از این کلمه‌ی افتخار بدم میاد ضمنا، چه فارسی چه انگلیسی). یکی نوشته بود من به خودم افتخار می‌کنم که پسرم معنی لغت «مرد» رو نمی‌دونست!! یکی دیگه هم نوشته بود من به خودم افتخار می‌کنم پسرم گفته کتاب رو بیشتر از تلویزیون دوست داره.
من اما این روزها تمام وجودم پر از وحشته، حس می‌کنم وارد مرحله‌ی تازه‌ای شدم با تابان، مرحله‌ای که دیگه باور کردم از شیر دادن و تمیز نگه داشتن و خوابوندنش و به عبارتی زنده نگه داشتنش! گذشتیم، و حالا باید بلد باشم وقتی عصبانی میشه چیکار کنم و چی بگم، وقتی اسباب‌بازیهاشو به کسی نمی‌ده چیکار کنم، وقتی یکی رو می‌زنه چیکار کنم. حس می‌کنم هر حرکتی که می‌کنم حرکت مرگ و زندگیه! حس می‌کنم هر حرکتی که می‌کنم اولین چیزیه که قراره نقش ببنده توی وجودش و بیست سال دیگه، سی سال دیگه، خودش یا یک نفر یا چندنفر دیگه با اون زندگی کنن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats