بعضی وقتها که خودمو توی موقعیتهایی قرار میدم که کوچیک میشم، و حتی بدتر، وقتهایی که اون لحظه رو دارم تشخیص میدم ولی هنوز اصرار میورزم به جلورفتن و همینطور کوچیک شدن و کوچیک شدن.... بعدش توی تنهایی دلم میخواد فرو برم توی یه چیزی که وجود خارجی نداره، ولی احتمالا چیزیه شبیه موم، هم نرمه و هم سفته، هم انگار به هیچجا راه نداره. حس فرو رفتن میده؛ یا برم زیر آب و همهچی مبهم بشه، بعد هم دلم میخواد همهی لباسهای زیر و رویی که تنم بوده رو بریزم دور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر