۸/۰۶/۱۳۹۳

هیچی نمی‌دونم، ولی حال نادانی خوبی دارم. هیچی از خلق کردن یا خلق شدن نمی‌دونم، دونستنی هم نیست، امتحان کردم، سر کردم اون تو و دنبال خونم جاری شدم که ببینم کجا میره، کِی رگ می‌شه، کِی قلب می‌شه، کِی لب می‌شه…معلومه توان کم میاری، وقت کم میاری، تمرکز کم میاری، ول می‌کنم تا بدنم انجام بده فقط و من ندونم هیچی. ولی همینکه در نزدیکترین فاصله با من، بی هیچ فاصله‌ای از من داره اتفاق می‌افته خوبه. یاد شعری می‌افتم که قراره هشت سال دیگه بگم ولی نمی‌دونم کلمه‌هاش و موضوعش و نمی‌دونم چراییش رو و نمی‌دونم شب و روزش رو، ولی از الان خوشم میاد ازش، و خوشم میاد که قراره من بگمش، و خوشم میاد که می‌گمش و بعدش وجود داره، بعد از اینکه من بگمش وجود داره دیگه. 

۲ نظر:

  1. وقتی اینجا رو سوت و کور می کنی، تکلیف ما که روزی 2 بار میاییم و سر می زنیم چیه؟! :)

    پاسخ دادنحذف
    پاسخ‌ها
    1. من شرمنده، خسارت میدم ;) وقتی کور می‌شه قلم آدم هیچکاریش نمیشه کرد.

      حذف

Web Stats