فضای کلاسهام توی کپنهاگ یه طور بامزهای شده. چند نفر کنسل کردن فعلا، یکیشون داشت میرفت ایران چندماه، یکیشون شیفت کاریش عوض شد و اون روزها دیگه نمیتونست بیاد، یکیشون دستش شکست و…خلاصه سه تا خانوم موندن، که من معذرت خواهی کردم و گفتم که برای من صرف نمیکنه برای سه نفر اینهمه راه بیام، سود که هیچی، با پول رفت و آمدم هم حتی جور در نمیاد سه تا شاگرد فقط، اما هرسهتاشون اصرار داشتن و توافق کردن باهم و گفتن که مسالهی مالی ندارن و هرچقدر که برای من هم سود داشته باشه میدن، من هم خب قبول کردم! سهتا خانوم میانسال، هرسهتاشون بچههای بزرگ دارن و از همسرانشون جدا شدند، دوتاشون آرایشگرند و یکیشون عینکساز. کلاسهای متنوع زیادی میرن، دف و تصنیفخوانی و سوارکاری و نقاشی و...محل کلاسهامون هم عوض شد، حالا دیگه به شکل دورهای هربار میریم خونهی یکیشون. میدونن باردارم، حسابی بهم میرسن، آبمیوهی تازه میارن برام تندو تند، ترشی خونگی درست میکنن بهم میدن و آش رشته برای زنگ تفریح درست میکنن و…گاهی دوست یا خواهرشون رو هم میارن، موقعهایی که من به یکیشون درس میدم بقیه تو آشپزخونه تعریف میکنند و میخندند و….از هفتهی دیگه یه آقایی داره به کلاس اضافه میشه، میگفتن اول به اون درس بده که زود بره، فکر کنم داره بهشون خوش میگذره و حاضرند یه پولی هم بدن که کسی اضافه نشه به کلاس و عیششون رو بهم بزنه!

حالش رو ببر، من جای تو باشم سفارش میدم هر هفته هوس چی خواهم کرد ؛)
پاسخ دادنحذف