یه فاز الکل خوردن داشتم. فاز کشف کردن بود واقعا، از کشف اینکه با جمعِ جور خوردنش چقدر کیف داره، تا اینکه تنها خوردنش با موسیقیِ درست حتی بیشتر کیف داره، تا اینکه دیوونه شدن و بالا پایین پریدن باهاش و داد زدن و حس آزادیای که میده چجوریه، تا اینکه پناه بردن بهش چه حس تحقیرکنندهای داره (حداقل از نظر من)، تا اینکه شعر گفتن تو اون حال چه فرقی داره، تا اینکه ساز زدن چجوریه باهاش، تا اینکه گریه کردن توی اون حال چقدر عمیقه و چقدر فرق داره، تا عشقورزیدن یا خراشِ دوست داشتن و متنفر بودن توی اون حال چه شکلیه. البته بطور طبیعی کشف کردن اینها برای مردمان کشورهای آزاد نهایتا اوایل دههی بیسته ولی برای من (و خیلی از ایرانیهایی که دیدم و میشناسم) این دست تجربهها و کشف کردنها منتقل شده بود به اواخر دههی بیست و حتی دیرتر. با اینحال خیلی خوشحالم که اون فاز رو داشتم، و خیلی هم خوشحالم که چندساله ازش رد شدم، یعنی از کشفش رد شدم و مدل مخصوص خودم رو پیدا کردم توش. نمیدونم چه چیزی باعث میشه که آدمها توی یکی از مراحل این فاز گیر کنند و تا صد سالگی هم هنوز تکلیفشون معلوم نباشه با نوشیدن، منظورم آدمهای الکلی نیست، منظورم کم و زیاد خوردن هم نیست. ولی آدمها رو میبینم هنوز که بعد از سالها هیچ استایلی ندارن، هنوز انگار نمیفهمن چیه اینکه دارن میخورن و چرا، هنوز مکان ندارن، قشنگ نمیخورن، گُم میخورن، مستیشون معنا نداره، هرچقدر هم تجربههاشون زیاد باشه و مزههاشون زیادتر ولی دست و پا زدن و گیرکردنشون بیشتر از هرچیزی توی چشم میزنه.

چه قشنگ نوشتی، راستش منتظر فاز بعدی هستم در ۱-۲ سال آینده
پاسخ دادنحذف