۹/۰۹/۱۳۹۳

انگشتر بدون جای انگشت

هوا ناجوانمردانه سرد شده، از شنا که می‌اومدم پاهام سِر شده بود از سرما و سعی می‌کردم به روی خودم نیارم و توی شالم شعر بخونم تا زودتر برسم. یه گوشم هم انگار آب رفته بود توش و نصفی از صدام می‌پیچید توی نصف سرم بجای اینکه از گوشم بیاد بیرون. گرمای خونه به سرعت نشست روی پوستم، انگار که هیچوقت سردم نبوده چه برسه به دو دقیقه‌ی پیش. بعد از ورزش میوه می‌چسبه، آدم رو برای چند لحظه دچار این توهم می‌کنه که زندگی سالمی داره!
دیشب خوابهای قاطی می‌دیدم و اوقاتم تلخ بوده از صبح. اسباب‌کشی هم به کابوس‌هام اضافه شده ظاهرا، مخلوطی از اسباب‌کشی و رفتن از ایران بود خوابم. بستن چمدون و بستن کارتن، جا کم اوردن و خستگی. موقع رفتن (نمی‌دونم کجا) هم یکی بهم یه انگشتر داد، قشنگترین انگشتری که توی عمرم دیده بودم، دستم کردم و دوباره دراوردم که نگاهش کنم از نزدیک، وقتی عاشق انگشتره شده بودم طرف نمی‌دونم از روی بدجنسی تصمیمش عوض شد یا واقعا از اول هم اینطوری بوده گفت «مال تو نیست، مال مامانته!» ناراحت شده بودم و باورم نمی‌شد، هی می‌گفتم مطمئنی؟!! ولی دیگه بعدش هیچ جای حلقه‌مانندی نداشت که بکنم توی انگشتم، فکر کنم انگشتره افکار شومم رو خونده بود که شاید ندم به مامانم انقدر که دوستش داشتم! 

۲ نظر:

  1. مگه اسباب کشی در پیشه؟!!

    پاسخ دادنحذف
  2. نه، مگه ایران رفتن-اومدن در پیشه؟!!! کابوس که کاری به چیزهای درپیش نداره. اتفاقا بیشتر به «پس» کار داره :)

    پاسخ دادنحذف

Web Stats