۹/۰۹/۱۳۹۳

ساده و روزمره

بعضی روزها که دنبال یه چیزی، یه کسی، یه جایی می‌گردم که بهش متعلق باشم، فقط خودم می‌مونم و خواستن برای نوشتن و بیرون ریختن کلمه‌هایی که دلم می‌خواد بهشون بپیچم و در بیام من هم، و چقدر عاجزم در این کار و انگار عاجزتر می‌شم هرچی بیشتر می‌گذره. نمی‌دونم چرا سعی کردن بلد نیستم، دلم می‌خواست از این آدمها بودم که می‌شینند پشت میز و با مداد می‌نویسن روی کاغذ و بعد که بد می‌شد کاغذ رو مچاله می‌کردم و می‌گفتم «اه»، و دوباره یه کاغذ دیگه داشتم جلوم برای مچاله کردن. هیچوقت مچاله نکردم، همیشه وقتی مداد گرفتم دستم که مطمئن بودم جاری می‌شده روی کاغذ، سالی به سالی. بعضی روزها که دنبال یه چیزی، یه کسی، یه جایی می‌گردم که بهش متعلق باشم، این وبلاگ از اون جاها میشه، وقتی هیچی هم ندارم توش بنویسم دور و برش پرسه می‌زنم، حس می‌کنم راهم می‌ده بالاخره، بغلم می‌کنه، میذاره یه چیزی بگم، هرچند ساده و روزمره. باز هم خوبه، ساده‌ و روزمره‌.

۱ نظر:

  1. اينجا بيشتر بنويس شايد بعضي ها با همين حس و حال تو بجاي نوشتن ميان نوشته رو مي خونند و احساس مي كنند يه حس مشترك يه حرف مشترك بغلشون مي كنه.

    پاسخحذف

Web Stats