هرچی فکر میکنم همهی قصههای کودکی که از مامانم یا مادربزرگهام بلدم نصفهان، همش میگم یادم باشه برم بگردم کاملشون رو پیدا کنم. دوست دارم بلد باشم قصه بگم، نه از روی کتاب؛ مثل مادربزرگم که سواد خوندن نداشت ولی ما سهچهارتایی مینشستیم دورش و اون با آب و تاب قصه میگفت و من حالت لبهاش و دستهاش رو یادمه،مکثکردنهایی که هیجانانگیز بود، و حالت چشمهاش و نگاه کردنش که با جریان قصه عوض میشد؛ و اون یکی مادربزرگم که نابینا بود و وقتی قصه میگفت من در عالم کودکی تعجب میکردم که با چشمهای بسته اون قصهها رو از کجا داره میاره!؟
حالا بجای اینکه برم قصه گفتن یاد بگیرم یادم افتاده که چقدر هنوز بچهام خودم و دلم میخواد بعدا کنارش دراز بکشم و یکی دیگه برامون قصه بگه!
حالا بجای اینکه برم قصه گفتن یاد بگیرم یادم افتاده که چقدر هنوز بچهام خودم و دلم میخواد بعدا کنارش دراز بکشم و یکی دیگه برامون قصه بگه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر