۱۰/۱۱/۱۳۹۳

خروس‌ها

خواب دیدم توی یه شهر غریبه و قدیمی دارم دنبال کسی یا چیزی می‌گردم، وقتی رفتم توی بازار قدیمی شهر فهمیدم سر همه‌ی خروس‌هاشون رو به خاطر من بریدند، مثل قربانی‌کردن ولی بدون اینکه من رو بشناسند و یا حس خوبی بهم داشته باشند حتی، چون هیچکدوم از مغازه‌دارها با حس خوبی نگاهم نمی‌کردند، انگار مجبورشون کرده باشند که خروسهاشون رو سر ببرند.
بیدار که شدم سه نصف شب بود هنوز، خسته بودم، ته گلوم درد می‌کرد، سرما خوردم احتمالا؛ کاوه فردا میره مسافرت، از تصور مریض بودن و تنها بودن توی هفته‌ی دیگه بیزار شدم چند دیقه و خودم رو مچاله کردم زیر پتو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats