از شنیدن توصیف طبیعت و خونه و اشیاء و لباس و... اصلا خوشم نمیاد، اگه کسی چیزی رو برام توصیف کنه بعد از چندثانیه غرق فکر کردن خودم میشم به احتمال خیلی زیاد. از نقاشیهای طبیعت اصلا خوشم نمیاد. موقع کتاب خوندن وقتی دارم توصیف یه مکانی رو میخونم به شدت خسته میشم. با اینکه میدونم برای دونستن فضای داستان و اتفاقی که قراره بیفته مهمه دونستن اینکه مثلا خونهای که طرف میره توش چطوریه، یا شهری که توشه فضاش چیه، یا راهی که از خونه میره تا مدرسهش خاکیه، آسفالته، سبزه، رودخونهست؟ ولی باز به سختی تحمل میکنم خوندن توصیفها رو و بعد از چند دقیقه میفهمم فقط دارم کلمهها رو میخونم ولی فکرم مشغول چیز دیگهای شده. دلم میخواد زودتر به آدمها برسم، همهچیز در مورد آدمها برام جذابه، نقاشیهایی که با دست و پا زدن و به سختی سعی میکنند نیتهای آدمهای نقاشیشون رو هم به تصویر بکشند. شعرهایی که راجع به آدمهاست، همیشه حتی میگم کاش نویسندهی داستان بهم اعتماد کنه و فقط راجع به آدمهاش بنویسه، من خودم میتونم از روی شخصیت اونها فضای اطرافش رو هم بسازم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر