یه صبح تمام و کمال نوامبر؛ هیچ نشانی نیست، هیچ صدایی و رنگی و بویی و نوشتهای و حضوری دال بر «بودن» نیست. تنها حس پررنگ امروز، هوس موسیقی خوبه. هوس کمانچهی کلهر، «تنها نخواهم ماند»؛ میذارم و صداش رو بلند میکنم، تابان برای خودش خونه رو میچرخه و از مهارت جدید روی زانو رفتن لذت میبره، زیر میز و زیر تخت و آشپزخونه و حموم و دم در کنار کفشها و …توی کاغذها چشمم میخوره به این دو خط «فرسوده کلام بیچاره؛ افروخته اشکهای تمیز…» یادم نمیاد اصلا چی بوده و کِی بوده و کدوم کلام فرسوده بوده و باخودم میگم « با خودت چی فکر کردی مثلا از ثبت این دو تا جملهی زشت! فکر کردی مثلا از توش شعری چیزی در میاد؟!!!؟واقعا؟» حالا دیگه حوصلهش سر رفته و گریهش در میاد، بلندش میکنم، بغلش میکنم محکم، اشکهاش رو بوس میکنم، شوریش رو دوست دارم، قیافهی گریهش رو هم دوست دارم، چشمهاش که بهم فشار میده و اشک میاد از لابهلای مژههاش و سرش رو که میندازه پایین موقع گریه کردن و صداش نازک و مظلوم میشه، چندروزیه دیگه گریههاش شبیه نوزادها نیست. یاد مامانم افتادم، قبل از اینکه تابان به دنیا بیاد میگفت کنجکاوم نوشتههات رو راجع به مادر بودن بخونم، و من تقریبا هیچی ننوشتم تا الان. فکر نمیکنم اگه بنویسم چیز جدیدی باشه، مطمئنم حتی اگه از عمیقترین حسها و جای جانم بنویسم یک کلیشهی تمام عیار مادرانه میشه فقط، دوست ندارم نوشتنشون رو. حالا شیر دادم و آروم شده و خوابش برده. تکست میزنه و یواش و آروم و مظلوم طلبکار میشه که «تو که گفتی "فلان"، پس چرا نشد؟» منم بدون اینکه نگران بیشتر شکستهشدن دلش باشم صادقانه جواب میدم که « ببخشید، نمیدونم، شاید خیلی هم دوستت نداره!» شاید توی نوامبر نباید موسیقیِ خوب گوش داد! چقدر ضعیف شدم، توان گوش دادن به موسیقی خوب هم ندارم دیگه یعنی؟ فقط چون دلم درد میگیره؟ خب بگیره. امروز رو میخوام همش گوش کنم، تمام روز رو، تمام روز رو میدم به کمانچهی کلهر. بیدار میشه، به پهنای صورت لبخند میزنه، بهش میگم «همش همین؟ یه کم شیر و یه کم بغل و یه ربع خواب کافیه که تو اینطوری بخندی؟»….چندتا جملهی دیگه تکست میزنه و نقل قول میکنه و آخرش میپرسه « …..مگه منتکشی یه وظیفهی مردونهست؟» قبل از اینکه جوابش رو بدم و محکم بگم «نه»، فکر میکنم که هیپوکریت نباشم، خودم چندبار انتظار داشتم که هرچی شده باشه، روبروییم تلاش کنه؟! چندبار به غرور خودم برخورده از اینکه پا پیش گذاشتم (که کم هم نبوده)؟ از طرفی خیلی هم مطمئن نیستم به خاطر دختر بودنم بوده باشه، بیشتر همون غرور کوفتی بوده فکر کنم. ولی بهرحال، در جوابم تاثیری نداره این فکرها، درستش اینه که «جایگاه»ی وجود نداره. جواب میدم «نه وظیفهی مردونه نیست،«وظیفه»ی کسی نیست منتکشی»….«منتکشی»! کلمهای که خیلی وقت بود نشنیده بودم، این کلمه برام بار مصنوعی داره خیلی، به نظرم ربطی به آدمها نداره و برای زمانیه که کسی تحمل «فضا»ی تنش رو نداره و فقط برای رفع تنش «منتکشی» میکنه و نفس راحت میکشه بعدش؛ غیرمصنوعیش زمانیه که آدم تحمل و تاب حرف نزدن با کسی رو نداره و مهم نیست که چی شده باشه، اون نمیدونم کلمهش چیه. هوا ابری شده، یه کم باهاش توپبازی میکنم و یه کم کتاب میخونم براش، موز براش رنده میکنم و یه کمی شیر قاطیش میکنم که نرمتر بشه، خیلی دوست داره، هرچقدر هم که بهش بدم باز دهنش رو مثل جوجههای گرسنه باز میکنه برای قاشق بعدی. مسیج میاد که «انقدر ناامید شدی ازم؟خیلی بد بود مطلبی که فرستادم؟» هنوز فرصت نکردم حتی نگاه بندازم بهش، خیلی طولانی بود و من اصلا نمیدونم کی باید فرصت کنم بخونم، معذرت خواهی میکنم و میگم خیلی خستهام این روزها ولی در اصرع وقت میخونم. سه چهار بار «تنها نخواهم ماند» رو گوش دادم، و حالا میتونم بذارم بره روی آلبوم بعدی « شهر خاموش». مسیج اومد از شمارهی کپنهاگ که مطمئن بشن برای تاریخ تمرین میرم، گفتم که میرم، از نوازندهی کمانچه گفت که قراره برای کنسرت از کانادا بیاد، تلنگر بهم خورد تازه که باید تمرین کنم واقعا! از وقتی گروه اینجا بهم خورده دیگه تلاش برای آواز خوندن نمیکنم، اونموقعها چندباری لذت عجیبی رفت زیر پوستم از خوندن،حس عجیبی بود که آدم سازِ خودش باشه و بدون هیچ وسیلهای موسیقی خلق کنه. خوانندهمون بود که خیلی هول میداد منو برای تمرین آواز، گاهی دلم برای انرژی خوب و سادهی کُردیش تنگ میشه. یه بار توی راه، توی جاده، ماشینو زد کنار و دوید رفت یه درخت گندهای رو چند دقیقه بغل کرد و سرش رو کرد رو به بالا و یه کم آواز کُردی خوند برای درخته و برگشت. نمنم بارون گرفت و توی خونه نیمهتاریکه، نمیدونم این نوشته رو چطوری تموم کنم….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر