۸/۲۵/۱۳۹۴

بیدار بیدار بیدار

تا یک و نیم دو تقلا میکنم، از دو و نیم دیگه میپذیرم که امشب هم بیدارم تا صبح. ولی نه میتونم زیاد تکون بخورم نه چراغ روشن کنم و کتابی چیزی بخونم. نمیدونم با اینهمه خستگی چطوری تمام وجود و تن و روحم انقدر بیداره اینهمه شب. سعی می کنم سخت نگیرم به خودم، یه کم با نور توی اتاق و مه بیرون بازی میکنم. به فیلم دیشب فکر میکنم، تنهایی سینما رفتن یکشنبه ها رو خیلی دوست دارم، حتی فیلمش هم که بیخود باشه اون ده دیقه راه رفتن تنهایی توی تاریکی و سرما و سنگفرش جون میده بهم. بیدار میشه و یه کم شیر میدم و خوابش میبره ولی باز نیم ساعت بعد بیدار میشه؛ ایندفعه فقط پشتش رو آروم میمالم و لالایی میخونم تا خوابش میبره. به زنها فکر میکنم و لالایی خوندنشون، صداشون انگار می پیچه توی گوشم از راههای دور، چقدر از اون لالایی ها برای دل خودشون و تنهایی خودشون بوده، واسه همین شاید همه ی لالایی ها غمگینند. دور نشم، برگردم همینجا، یه جایی که یه کم بنویسم، کلمه ها؛ کلمه ها...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats