اون روز که داشتم کار میکردم و یه قاصدک اومد رسید کنارم و من از ترس دومتر از جا پریدم و داد زدم دوباره یادم اومد که چه عجیب به تنها بودن عادت کردم که هر حضوری، حتی حضور یه قاصدک غیرمنتظره ست برام، بعد ذهنم درگیر قاصدک موند و چندهفته بعد داشتم به یکی میگفتم دلم مثل قاصدکیه که فوتش کردن، نصفش رفته و نصفش مونده؛ اون نصفی هم که رفته خودش صدها تیکهی جداست که به هوا آویزونن! چندهفته بعد هم نزدیکهای صبح خواب دیدم که یه قاصدک کامل گرد دوبرابر هیکل خودم اومده پیشم؛ فقط پیش من، و من خوشحالم و هی دست میزنم بهش و میرم توش و دورش رو میگردم و...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر