اولین سفرم با بچه به ایران بود، و اولین باری که دیگه تهران نبودیم. همونطوری که پیشبینی هم میشد کرد نتونستم خیلی اینور اونور برم و بیشتر وقت توی خونه بودم ولی خیلی هم سخت نبود کلا و توی تصورم منتظر سختتر از این بودم. یکی دوبار تهران رفتم، یک بارش رو هم کلا از پشت پردهی اشک دیدم چند ساعت، همینطوری با ساختمونها و خیابونها و آدمها، آشنا، آشنا آشنا، حس ناآشنای همهی این سالهای من، حس آشنا.
انگار دیگه حوصله ندارم از دوری و ایران و تنها بودن و اینها بگم، حوصلهی خودم رو هم سر بردم با این نالههام که دیگه ده ساله ازشون میگذره و تازه یکی دیگه هم اضافه شده و یه سطح جدیدی از ناله کردن هم میتونم داشته باشم و بگم تابان مادربزرگ پدربزرگ نداره، خاله عمه نداره، مهتابعلیامیر نداره! ولی جلوی خودمو میگیرم مخصوصا در مورد تابان، فکر میکنم خب چیکار کنم، زندگیش خوبه نهایتا، اصلا یه مدل دیگه میشه که متکی بر خانواده هم نباشه، شاید هم بهتر باشه اصلا آدم همه کس و کارش رو خودش بعدا انتخاب کنه، من چمیدونم!
انگار دیگه حوصله ندارم از دوری و ایران و تنها بودن و اینها بگم، حوصلهی خودم رو هم سر بردم با این نالههام که دیگه ده ساله ازشون میگذره و تازه یکی دیگه هم اضافه شده و یه سطح جدیدی از ناله کردن هم میتونم داشته باشم و بگم تابان مادربزرگ پدربزرگ نداره، خاله عمه نداره، مهتابعلیامیر نداره! ولی جلوی خودمو میگیرم مخصوصا در مورد تابان، فکر میکنم خب چیکار کنم، زندگیش خوبه نهایتا، اصلا یه مدل دیگه میشه که متکی بر خانواده هم نباشه، شاید هم بهتر باشه اصلا آدم همه کس و کارش رو خودش بعدا انتخاب کنه، من چمیدونم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر