۲/۱۴/۱۳۹۵

یکی دیگه هم….

فردا عروسی دوستمه، یکی از عزیزترینها و نزدیکترینها و خوب‌ترینهاش. یکی از اونهایی که آدم سالهای دانشگاه رو بخاطرش دوست داره. یکی از اونهایی که حسابی پستی بلندی باهم رد کردیم و بعد از سیزده چهارده سال جون سالم به در بردیم و جای خوبی هستیم و هنوز هم داریم میریم. این چندوقت که حرف عروسیش بوده سعی کردم به روی خودم نیارم، سعی کردم به خودم بگم عروسی فقط یه روزه، یه بعدازظهره، یه شبه، تشریفاته، مادرپدرها دوستش دارن اصلا، واسه اوناست. بود و نبود آدم معنی خاصی نداره، اشکال نداره که نیستم! بعدا می‌بینمشون زود. ولی امروز بعد از شنیدن صداش تسلیم شدم. دلم می‌خواست باشم فردا، دلم می‌خواست از دور ببینمش و خوشم بیاد از تیپش تو اون لباس و مسخره‌بازیهای بی‌جاش و پاک کردن عرق از پیشانی‌ش و  قرمز شدن گوشش و خوشحالیش کنار کسی که دوست داره. دلم می‌خواست کنار دوستهای دیگه‌مون دور یه میز می‌نشستیم و به سلامتی‌شون چندتا شات می‌زدیم و پشت سرشون حرف می‌زدیم و گاهی سر به‌سرشون می‌ذاشتیم. دلم می‌خواست دور اون میز بودم من هم، حقم بود خوشحالی توی عروسیش.
یکی دیگه هم طلبت غربت نکبت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats