وقتی داشت میرفت اومد تو اتاق:
- «ازم عصبانی ای؟»
- «نه چیکار به تو دارم!»
- «آخه یه جوری هستی!»
- « نه، خستهام فقط.»
خسته بودم ولی عصبانی هم بودم ازش! ازش که نه، از اینکه ماهی دوبار سرما میخوره و یه هفتهای میافته و تابان رو نمیتونه نگه داره. جونم رسما در میاد دست تنها و بدون هیچ وقفهای. ولی مگه میشه به کسی بگی آره عصبانیم چون مریض شدی باز. بعضی وقتها که مریض میشه میگم خوش به حالش! من مریض بشم هم فرقی نمیکنه آخه، بیوقفه، بیوقفه، بیوقفه.
رفت.
یه کم بازی کردم با تابان، موسیقی گذاشتم براش، چندتا کتاب خوندیم. نگاه ساعت کردم، هنوز یه ساعت هم نشده بود. از اون روزها بود که کند میگذره، فک کردم سه ساعت دیگه دووم بیارم بعد میبرمش مهدکودک اونجا باز آسونتره. تلفن زنگ خورد، «آ» بود. خوشحال شدم از شنیدن صداش، احوالپرسی کردیم، گفتم کجای دنیایی؟ قاعدتا باید استکهلم میبود. صداش با خندهی کنترلشده ای قاطی شد و در لحظه فهمیدم اومده اینجا سر بزنه، گفت دیشب رسیده. بعدش هم گفت: « تابان رو آماده کن میام میبرمش بیرون تا عصر هم پیش ما میمونه، بعد هم شام درست میکنم میام باهم بخوریم. تو هرکاری دوست داری بکن امروز!» باورم نمیشد، احساس میکردم اشتباه شده یه چیزی، یه جای کار ایراد داشت حتما. جاییش ایراد نداشت جز اینکه خیلی غمانگیز بود که انقد خوشحال شده بودم.
تابان رو آماده کردم و همه چی براش گذاشتم، اومد بردش واقعا! احساس میکردم میتونم یه کار احمقانه بکنم برای تشکر کردن ازش، مثلا میتونستم توی روزنامه آگهی بدم و بگم از «آ» نهایت تشکر و قدردانی رو داریم که چندساعت دلبند ما رو برد!
نمیدونستم چیکار کنم، اولین کاری که کردم این بود که مومک انداختم پاهامو، تا حالا انقد تند و بدون ترس موم رو از روی پوستم نکشیده بودم! حس میکردم وقتو نباید تلف کرد. راحت دوش گرفتم. چندتا لباس عوض کردم تا بتونم تصمیم بگیرم کدوم لباس راحت ترین لباسه برای این روز خاص! بعد از کرم مالیدن با آرامش تمام، لاک سرخابی برداشتم و نشستم روی تخت و کاسهی گوجه سبز و نمک رو گذاشتم کنارم و حالا دارم اینجا مینویسم چون کار دیگهای به ذهنم نمیرسه بکنم! احتمالا یه کم دراز میکشم و بعد میرم سر ترجمه که خیلی دارم عقب میافتم ازش، شاید هم چندجا رو گشتم برای کار و کارآموزی. شاید هم یه فیلم دیدم... اصلا امروز آبستن حوادث و کارهای هیجانانگیزی از این دسته !! نمیگم بقیهش رو که مزهش نره.
- «ازم عصبانی ای؟»
- «نه چیکار به تو دارم!»
- «آخه یه جوری هستی!»
- « نه، خستهام فقط.»
خسته بودم ولی عصبانی هم بودم ازش! ازش که نه، از اینکه ماهی دوبار سرما میخوره و یه هفتهای میافته و تابان رو نمیتونه نگه داره. جونم رسما در میاد دست تنها و بدون هیچ وقفهای. ولی مگه میشه به کسی بگی آره عصبانیم چون مریض شدی باز. بعضی وقتها که مریض میشه میگم خوش به حالش! من مریض بشم هم فرقی نمیکنه آخه، بیوقفه، بیوقفه، بیوقفه.
رفت.
یه کم بازی کردم با تابان، موسیقی گذاشتم براش، چندتا کتاب خوندیم. نگاه ساعت کردم، هنوز یه ساعت هم نشده بود. از اون روزها بود که کند میگذره، فک کردم سه ساعت دیگه دووم بیارم بعد میبرمش مهدکودک اونجا باز آسونتره. تلفن زنگ خورد، «آ» بود. خوشحال شدم از شنیدن صداش، احوالپرسی کردیم، گفتم کجای دنیایی؟ قاعدتا باید استکهلم میبود. صداش با خندهی کنترلشده ای قاطی شد و در لحظه فهمیدم اومده اینجا سر بزنه، گفت دیشب رسیده. بعدش هم گفت: « تابان رو آماده کن میام میبرمش بیرون تا عصر هم پیش ما میمونه، بعد هم شام درست میکنم میام باهم بخوریم. تو هرکاری دوست داری بکن امروز!» باورم نمیشد، احساس میکردم اشتباه شده یه چیزی، یه جای کار ایراد داشت حتما. جاییش ایراد نداشت جز اینکه خیلی غمانگیز بود که انقد خوشحال شده بودم.
تابان رو آماده کردم و همه چی براش گذاشتم، اومد بردش واقعا! احساس میکردم میتونم یه کار احمقانه بکنم برای تشکر کردن ازش، مثلا میتونستم توی روزنامه آگهی بدم و بگم از «آ» نهایت تشکر و قدردانی رو داریم که چندساعت دلبند ما رو برد!
نمیدونستم چیکار کنم، اولین کاری که کردم این بود که مومک انداختم پاهامو، تا حالا انقد تند و بدون ترس موم رو از روی پوستم نکشیده بودم! حس میکردم وقتو نباید تلف کرد. راحت دوش گرفتم. چندتا لباس عوض کردم تا بتونم تصمیم بگیرم کدوم لباس راحت ترین لباسه برای این روز خاص! بعد از کرم مالیدن با آرامش تمام، لاک سرخابی برداشتم و نشستم روی تخت و کاسهی گوجه سبز و نمک رو گذاشتم کنارم و حالا دارم اینجا مینویسم چون کار دیگهای به ذهنم نمیرسه بکنم! احتمالا یه کم دراز میکشم و بعد میرم سر ترجمه که خیلی دارم عقب میافتم ازش، شاید هم چندجا رو گشتم برای کار و کارآموزی. شاید هم یه فیلم دیدم... اصلا امروز آبستن حوادث و کارهای هیجانانگیزی از این دسته !! نمیگم بقیهش رو که مزهش نره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر