۲/۳۱/۱۳۹۵

نفس عمیق

عمیق نفس میکشم وقتی بغلش میکنم، عمیق عمیق، در عمرم انقد عمیق نفس نکشیدم. خوش بوترین گوشت و مو و پوست و حضور... هیچیش بو نداره، نه شامپوش، نه کرمش، نه شوینده لباسش، هرچی هست بوی خود خودشه. و حالا عمیقا غمگینم میکنه فکرش، که دیگه تموم شده وقتم، فک کنم همین یک سال سهم خالصم بود، سهم ناگزیر مطلق از داشتنش و توی بغل گرفتنش تا هروقت خودم بخوام، دیگه پا درآورده و میره از تو بغلم و من همیشه تنم به سمت رفتنش خم میشه تا دوثانیه ی دیگه هم بوشو داشته باشم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats