۳/۰۴/۱۳۹۵

شعر، تصویر، مادری


شروع شعر برای من همیشه از تصویره، حتی اگه حرفی یا حسی دارم برای گفتن تا تصویرش نیاد نمی تونم بگم.  وقتی موضوعی ذهنمو مشغول می کنه باید صبر کنم، توی مسیر ته نشین شدن توی سرم وقت و بی وقت اینور اونور می زنه تا خط میندازه و تصویری رو می سازه. به محض اینکه تبدیل به تصویر میشه می گیرمش، چنگ می زنم و تلاش می کنم. از وقتی تابان رو دارم، از وقتی مامان شدم یکی از چیزهایی که از دست دادم اینه! تصویر. وقت نمی کنم! وقت نمی شه که حسها ته نشین بشه آروم و توی راه خط بندازه. حسها رو باید درجا و بدون فکر و زمان گذاشت زمین، تنها جاییه که همزمان ممکن نیست. جلوی آدمهای دیگه، جلوی مهمون، جلوی دوست، جلوی خانواده می تونی وانمود کنی، می تونی حضور داشته باشی ولی مال خودت باشی، فکر خودتو داشته باشی، حس خودتو داشته باشی. جلوی بچه ی کوچیکت نمی تونی وانمود کنی اما. اگه می خوای بخندونیش باید ذهنتو از هرچیز غمگین پاک کنی؛ اگه می خوای براش موسیقی بذاری و شعر بخونی باید با تمام بدنت در اختیار شعر و موسیقیش بشی. انگار که کریستال، انگار که روز روشن، می بینه حس واقعیت رو، اگه وانمود کنی بهانه می گیره. و همه چیز روی دور تنده و وقتی به آخر روز می رسم آخر همه ی انرژیهامه. گاهی میشه که میگم خب الان دوساعت می خوابه، میام می شینم توی آفتاب و یه آبجو سفارش میدم و میگم الان وقت هست، آروم باش، آدمها رو ببین مث اون موقع که دوست داشتی، و فقط آروم باش و بذار تصویرها ساخته بشن. ولی احمقانه ترین حس دنیا میشه. زوری نیست، به میل من نیست؛ انتخاب زمان با من نیست. فضای کلش مهمه و فضای کلی من در یکسال اول مادر بودن بی تصویری و فک کنم تنها شعری که گفتم این مدت و خیلی خیلی خیلی زیاد هم دوسش دارم مایه  و اثر قبله.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats