انقد خندیدیم! با بابام حرف میزدم، حال تابان رو میپرسید. بعد با نگرانی میگفت: « بابا تو رو خدا از زبان فارسی دورش نکنیدا، باید بتونه شاهنامه بخونه.»! منم خب چی بگم، خودم هم نمیدونم دقیقا چه اتفاقی میافته ولی خب ما که دورش نمیکنیم، آخه چجوری دورش کنیم؟!! با زبون دیگهای که حرف نمیزنیم ما. بعد برای کاوه تعریف میکردم اینو، کاوه یاد یه خاطرهای افتاد با بابام. میگفت راهنمایی بوده و یکی از اون تابستونها که خونهی ما اومده بودن، سر صبحانه با بابام حرف میزدن، حرف ادبیات و شعر و اینها، کاوه هم گفته «من شاهنامه دوست ندارم.»! بابام هم بهش گفته «تو هیچوقت سعادتمند نمیشی.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر