پامو از رو پام رد کردم، مضراب اول رو زدم، حس کردم خون توی دماغمه، مث چندروز گذشته که وقت و بیوقت از دماغم جاری شده بود. مضراب دوم، سوم ، صدم، هزارم…مزهش ته دهنم بود، با هر مضراب حس میکردم الان خون میریزه روی سازم. تصور کردم چجوری میچکه روی چوب قهوهای و زود لیز میخوره روی پوست، وسط دوتا کاسه شاید، مث دیروز که بیمقدمه موقع ظرف شستن ریخته بود لبهی سینک و من به ظرف شستنم ادامه داده بودم، فک کردم باید به ساز زدنم هم ادامه بدم یا پاشم برم؟ وسط تصورم بود که دیدم تکنوازی وسط چهارمضرابو گیر کردم، نمیدونستم کجاش برم، کجا تمومش کنم، چرا تنبک اینجوری توی دلم اومده بود، چرا هولم داده بود سمت یه چیز دیگه غیر از اون چیزی که تمرین کرده بودم؟ تموم شده بود دیگه، یه جای برهوتی فرود اومده بودم. قطعههای بعدی رو به سیمهای سنتور خیره شده بودم، و فک میکردم چرا انقد منظم میزنه؟! خسته نمیشه؟ چرا همهي مضرابهاش مث همه؟ دلش نمی خواد مضرابشو تندتر بزنه؟ یا کج بزنه، یا خراب کنه؟ دلش هیجان نمیخواد؟ نگاش کردم، آروم مث یه فیل مهربون داشت سنتور میزد، مث اون فیل توی کتاب تابان که پیانو میزنه. اولین باری بود که کاوه نیومده بود، اولین باری بود که هیچکس نبود روبروم، تنهای تنها بودم انگار، هیچ حسی نداشتم برای ساز زدن….آخ از اون مضرابهای آخر رنگ که داشتن راحتم میکردن…دو- سل- دو….همیشه از این تموم کردنهای «دو سل دو»یی بدم اومده. کسی که این پایان « دو سل دو»یی رو شروع کرده هیچ اعتمادی نداشته به آدمها، انگار بقیه نمیفهمن که قطعه داره تموم میشه، تازه چه لزومی داره که که بفهمن جتی اگه نمیفهمن. حتما باید چکش بکوبی بگی «آه -آه- آه تموم شد.» تازه مطمئنم بعد از این هم سرشو بلند کرده و توی چشمهاش این سوال بوده که «فهمیدین؟»….. این طرفم سرپرست گروه بلند شد، اون طرفم اون که تنبک میزد بلند شد، بلند شدم، یه پام از مچ خم شد، خواب رفته بود، میدونستم خواب رفته، نمیدونستم کامل لمس شده و اینطوری بیحس تا میشه! دست نوازندهی تنبک رو گرفتم، گفتم میشه دستمو بگیری؟ فک کردم فهمید که خواب رفته پام. مرد خجالتی به روی خودش نیاورد و نفهمید چی میگم و چرا میگم. سرپرست گروه دستمو گرفت، نفهمیده بود، واسه تعظیم کردن جلوی مردم دستمو گرفته بود، گفتم لطفا ول نکن دستمو، نمیتونم…...خوانندهی گروهو دیدم که واسه قسمت اول توی تماشاچیا نشسته بود، چشمهاش پف کرده و قرمز بود. بعدا در حالیکه اشکهاشو هنوز داشت پاک میکرد اومد و بهم گفت «خیلی خوب زدین آفرین، و من دیدم که تو چه حال عجیبی داشتی، اشکو توی چشمهات میدیدم تمام مدت.»! نمیدونم از چی حرف میزد، من فقط میخواستم خونم نریزه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر