۲/۲۰/۱۳۹۵

ایست گاه

ایستگاه قطار کپنهاگ، جعبه ی سازمو گذاشتم رو زمین، کفشهای پاشنه بلندمو دراورم و گذاشتم کنار ساز، انگشتهای پامو تکون دادم، خنک شد. با اضطراب به اینور اونور نگاه کردم. یه اضطراب بی دلیل الکی که انگار آدم تنها ساعت دوازده شب توی ایستگاه قطار باید حس کنه! تجربه هام میگن که جلوی جمعیت بیشتر و سالن باشکوهتر خیلی راحت تر ساز میزنم، نمیدونم چرا. نمیدونم چی آرومم میکنه روی صحنه های بزرگ خوب. فضا بازه، نوازنده ها و شنونده ها تو دلم نیستن، یا شاید جمعیت هرچی بیشتر باشه راحت تر میشه یکی شون کرد و اون یکی رو هم سبک کرد و ساز واسه دل خودت یا حتی اون یکی زد. قبل از اجرا یه فیلم چند دیقه ای که سرپرست گروه از زنان موسیقی ایران حاضر کرده بود پخش شد، از پشت صحنه داشتم می شنیدم صداهاشونو، صداهای قدیمی که از اعماق می اومد، با خودم فک میکردم یعنی قمر هم قبل از خوندن این آواز اضطراب داشته؟!! یه نگاه به سرپرست گروه و نوازنده ی تنبک و کمانچه کردم، مردهای گروه، با خودم فک کردم الان اینها هم مضطربن؟ تنها زن گروهم توی قسمت اول برنامه، وظیفه دارم...همینجا خنده م گرفت و یه گاز دیگه به ساندویچ بدمزه زدم. بعدش هم یه جوری ساز زدم انگار که چیز دیگه ای مهم نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats