صبح بلند شدم، حجم غریبی از دلتنگی دلمو گرفته بود یهو. برای یکی که خوابشو دیدم و اصلا وجود خارجی نداره، کاملا ساختهی خوابم (خودم؟) بود و باورم نمیشد نبینمش دیگه. جالبیش این بود که تو خواب هم نمیشناختمش اول و به همه میگفتم این کیه، چی میگه، چرا انقد صمیمیه با من؟!! بقیه هم نمیشناختنش، ولی اون یه جوری دور و برم میگشت و باهام خوب بود و دوستم داشت و باهام حرف میزد که منم شروع کردم به باور اینکه میشناسمش. یه جای خالی دارم تو زندگیم لابد! دلم یکیو میخواد که ندارم. دیروز به کاوه میگفتم به شکل خیلی خیلی بد کلیشهای دلم میخواست یه دوست پسر همجنسگرا داشتم. بعد یاد دوست غیرهمجنسگرام افتادم که وقتی بهش گفتم دلم نمیخواست از سینما بیام بیرون بعد از فلان فیلم و دلم میخواست چندساعت دیگه هم هیجان ادامه داشت، بهم گفته بود تو که «کلیشهباز» نبودی. هستم احتمالا، یا شدم، یا همیشه بودم، چمیدونم. اخیرا هرچی دلم میخواد کلیشهایه، از رومنس گرفته تا رفاقت تا کار و زندگی و مایههای خوشحالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر