قسمتی از هدیهی تولدم یک ساعت ماساژ تایلندی بود. گفتم یک ساااعت؟ حوصلم سر میره! اونم گفت نه اصلا نمیفهمی، میری تو فکر خودت و یهو زمان میگذره.
رفتم، روی تخت دراز کشیدم و دختر جوون تایلندی شروع کرد به مقدمه چیدن و یه کم حرفهای معمولی کلی زد که شروعش توی سکوت نباشه، از هوا گفت که چقدر گرمه امروز و شبیه تایلنده، و پرسید که دوست دارم برم تایلند یا نه و چندتا سوال دیگه و بعد رهام کرد توی سکوت و موسیقی سنتی تایلندی و دستهاش به کار افتاد. برای چند لحظه حس کردم یه مار کلفت گنده زیر پوست کتفم با سرعت داره حرکت میکنه، نمیدونم بخاطر حرکت سریع دستهاش بود یا بخاطر کتابی که ترجمه میکنم بود، ماری که یه چشم داشت و پرمو بود و از فضا اومده بود! خب، مهم نیست، مهم اینه که ماره داره زیرپوستمو میکوبه و حس خوبیه. حالا باید برم تو فکرای خودم، کدوم فکرا، به چی فکر کنم. هیچی ندارم بش فکر کنم، مامانم داره میاد، خوبه…چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه. از اتاق بغلی صدا میاد، آقاهه میگه اینجا شکسته اینجا رو زیاد فشار نده، خانومه هم با خندههای ریز و لهجهی مخصوص چندبار معذرتخواهی میکنه، تصورش میکنم که داره سرش رو هم چندبار میبره پایین و بالا و چشمهاش ریز میشه و دندونهاش ردیف معلوم میشه. منتظر میشم بازم حرف بزنن. چند جملهی دیگه هم میگن و اونا هم سکوت میکنن و آقاهه حتما میره تو فکرای خودش. منم برم تو فکرای خودم. چندجا خیلی دردم میاد، ولی دکترگونه به دختر تایلندی اعتماد میکنم، شاید میدونه یه چیزی لابهلای تار و پود عضلاتم مث آشغال گیر کرده که اینطوری با انگشتش میگرده و میخواد درش بیاره. کف دستمو که ماساژ میده حس آرامش میکنم، انگشتهاشو که میکنه لابلای انگشتهام حس صمیمیت بهم دست میده! فک میکنم خب الان باهم دوستیم؟ بعد یه چیزیو از تو انگشتهام میکشه بیرون و یهو دستمو ول میکنه. تا جمجمهی سرم و عضلات صورتم هم ماساژ میده. با خودم فک میکنم کاش موهامو میشست، هنوز هیچی به حس اینکه کسی موهای آدمو بشوره نمیرسه، باید یه جایی هم درست کنن که یکی نیمساعت موهاتو بشوره. گفت بلند شو بشین، خوبی؟ ریلکسی؟ همه چی خوبه؟ فهمیدم تموم شده یه ساعت، زود گذشت واقعا.
رفتم، روی تخت دراز کشیدم و دختر جوون تایلندی شروع کرد به مقدمه چیدن و یه کم حرفهای معمولی کلی زد که شروعش توی سکوت نباشه، از هوا گفت که چقدر گرمه امروز و شبیه تایلنده، و پرسید که دوست دارم برم تایلند یا نه و چندتا سوال دیگه و بعد رهام کرد توی سکوت و موسیقی سنتی تایلندی و دستهاش به کار افتاد. برای چند لحظه حس کردم یه مار کلفت گنده زیر پوست کتفم با سرعت داره حرکت میکنه، نمیدونم بخاطر حرکت سریع دستهاش بود یا بخاطر کتابی که ترجمه میکنم بود، ماری که یه چشم داشت و پرمو بود و از فضا اومده بود! خب، مهم نیست، مهم اینه که ماره داره زیرپوستمو میکوبه و حس خوبیه. حالا باید برم تو فکرای خودم، کدوم فکرا، به چی فکر کنم. هیچی ندارم بش فکر کنم، مامانم داره میاد، خوبه…چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه. از اتاق بغلی صدا میاد، آقاهه میگه اینجا شکسته اینجا رو زیاد فشار نده، خانومه هم با خندههای ریز و لهجهی مخصوص چندبار معذرتخواهی میکنه، تصورش میکنم که داره سرش رو هم چندبار میبره پایین و بالا و چشمهاش ریز میشه و دندونهاش ردیف معلوم میشه. منتظر میشم بازم حرف بزنن. چند جملهی دیگه هم میگن و اونا هم سکوت میکنن و آقاهه حتما میره تو فکرای خودش. منم برم تو فکرای خودم. چندجا خیلی دردم میاد، ولی دکترگونه به دختر تایلندی اعتماد میکنم، شاید میدونه یه چیزی لابهلای تار و پود عضلاتم مث آشغال گیر کرده که اینطوری با انگشتش میگرده و میخواد درش بیاره. کف دستمو که ماساژ میده حس آرامش میکنم، انگشتهاشو که میکنه لابلای انگشتهام حس صمیمیت بهم دست میده! فک میکنم خب الان باهم دوستیم؟ بعد یه چیزیو از تو انگشتهام میکشه بیرون و یهو دستمو ول میکنه. تا جمجمهی سرم و عضلات صورتم هم ماساژ میده. با خودم فک میکنم کاش موهامو میشست، هنوز هیچی به حس اینکه کسی موهای آدمو بشوره نمیرسه، باید یه جایی هم درست کنن که یکی نیمساعت موهاتو بشوره. گفت بلند شو بشین، خوبی؟ ریلکسی؟ همه چی خوبه؟ فهمیدم تموم شده یه ساعت، زود گذشت واقعا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر