پنهانترین جای کافی شاپ نشسته بودن، هر دوشون میانسال و خوشتیپ و خوشلباس بودن و در کل منظرهی خوبی بودن! همینکه نشستم روی صندلی و چاییم رو گذاشتم رو میز و لپتاپم رو پهن کردم، اولین جمله رو از مرده شنیدم و یه «اه» کشدار توی دلم گفتم: « من مثل شوهرت نیستم که....» و مکالمهای که من هم دیگه نمیتونستم گوش ندم همینطوری با همین سبک و سیاق ادامه پیدا کرد و تا آخر هم سعی میکرد شبیه شوهر اون زن نباشه. نمیدونم شوهر، منظور شوهر سابق بود یا نه. چه بود و چه نبود به نظرم خیلی زشت میاد این رویکرد. جا کردن خودت توی سوراخهای بدیهی خالی زندگی کسی؛ یعنی تو هیچی برای ارائه کردن و هیچی برای جذاب بودن نداری جز اینکه ببینی طرف از چی بدش میاومده و چی کم داشته و شوهرش چیکار میکرده که تو نکنی و چیکار نمیکرده که تو بکنی؟! شاید توی خیانت یا توی رابطههای بعد از جدایی البته طبیعی باشه که کسی که آدم انتخاب میکنه ناخودآگاه یا حتی خودآگاه با همسر(سابق!)ت فرقهای بدیهی داشته باشن، ولی این که تو به عنوان کسی که انتخاب شدی به صورت فعال سعی کنی چیزی باشی یا نباشی خیلی تهیدستیه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر