این چندروز توی سفر همهش به دستهای زنها نگاه میکردم. ناخنهای مرتب و احتمالا مانیکور شده و لاکهای خوشرنگ و انگشترهای رنگارنگ یا ساده و سِتشده با لباس و...یه کم حسودی میکردم و یه کم هم با خودم فکر میکردم «مرفهین بیدرد!»؛ آخه در آخرین لحظه قبل از اینکه از خونه خارج بشیم، لاکمو انداخته بودم توی کیف کوچیکی که دوتا گوشواره و یه گردنبند و سه تا انگشتر هم توش بود، و بعد هم استون رو ریخته بودم روی پنبه و کفش پوشیده بودم و تا ایستگاه اتوبوس که دویده بودیم پنبه تقریبا خشک شده بود، اما به زور لاک نامرتبم رو پاک کردم بالاخره، تا اونجا هر وقت تونستم لاک بزنم؛ و نشد، وقت نشد! حتی درِ اون کیف رو باز هم نکرده بودم و امروز همه رو دستنخورده و بیاستفاده گذاشتم سر جاشون، و بعد هم از غصهی نمیدونم چی همهی ناخنهامو کوتاهِ کوتاه کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر