گاهی از روی خستگی، فکرهام خیلی بیمنطق و احمقانه میشه؛ و خودم هم اون لحظه میدونم احمقانهست. مثلا وقتی تابان خوابه و با کالسکه میرم توی کافیشاپ میشینم که یکی دو ساعت کار کنم، دختری که سفارشها رو میگیره با مشتریها حرفهای غیرضروری میزنه و میخنده و گاهی فلرت میکنه و گاهی توضیحهای بیخود میده و... و من هی حرص میخورم و با خودم میگم این نمیدونه من چقد خستهام؟ نمیدونه من یه عالمه کار دارم؟ نمیدونه من فقط همین یک ساعت و نیم وقت دارم؟ نه خب، از کجا بدونه! یکی هم از کنارم رد میشه و تق میکوبونه به کالسکه، در حالیکه لبخند میزنم و میگم اشکالی نداره، با خودم فکر میکنم یعنی نمیفهمه اگه بچه بیدار بشه من دیگه تا شبم رفته و همین دو جمله رو هم نمیتونم ترجمه کنم؟ نه خب، از کجا بدونه! بعد میشینم، خوشبختانه به سر و صدای آدمها حساس نیست و بیدار نمیشه وگرنه که نمیاومدم کافیشاپ، ولی امان از اون وقتی که اون یکی دختره میاد ظرفها رو جمع کنه توی اون تشت بزرگها، و من دلم میخواد برم بگم «تو برو بشین من جمع میکنم برات.» و تا آخری که جمع کنه یه جوری ردش رو با نگاه میگیرم انگار که داره از قصد منو آزار میده و همهش تو دلم میگم لزومی نداره انقدر بدجنس باشی واقعا. چند روزه دارم به این مکالمههای با خودم توی این شرایط فکر میکنم، به اینکه خستگی و کار زیاد باعث میشه آدم فکر کنه حقشه که دیگران مراعتش رو بکنند، در حالیکه اون آدمها در طبیعیترین حالت دارن زندگیشون رو میکنن فقط. آیا آدمهایی که وااااقعا دارن زحمت میکشن و وااااقعا خسته میشن، نه مثل من اینطوری همراه با کِیفهای مادری!، مثل کارگرها، اونها مدام همین حس رو دارن توی جامعه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر