۷/۲۷/۱۳۹۵

فکر کنم از سخت‌ترین روزهای مادر بودنم «تا الان» رو دارم می‌گذرونم. به هرکسی رسیدم و هرکسی چیزی پرسید سعی کردم چیزی بگم که شبیه درد دل باشه ولی دلم بیش‌ از درد پر از حسهای عجیبه. حالا شب اومدم کنارش خوابیدم، دستهای لَخت از خوابش رو هزار بار بوسیدم و اشکم همینطوری سرازیره، دلم می‌خواست الان که انقدر دلم نازکه می‌تونستم بهش شیر بدم ! مگه چی می‌شه یک بار هم شیر دادن به خاطر آروم کردن من باشه؟ حتی اگر شیری هم مونده بود حالا اون خواب هفت‌پادشاهه و بی‌نیاز از من.
ظهر که از مهدکودک اومدیم بیرون بهش فکر کرده بودم خیلی، به خودم، به هجوم حسهای عجیبم نهیب زده بودم که این اصلا اولین تمرینت! داره اولین قدمش رو به سمت اجتماع و رابطه‌های دیگه برمی داره؛ اولین قدم دور شدن از تو، اولین قدمی که از این پس هم طبیعت همه‌ی زندگی من و اون  خواهد بود؛ زندگی اون، دوستهای اون، زبان اون، انتخاب اون....به خودم نهیب زدم «از همین اول این طبیعت رو  به رسمیت بشناس و این حالت مسخره‌ی شکوه از زندگی رو  به خودت نگیر!»
توی این یکی دو روز چندبار بغضش رو دیدم توی مهدکودک، با این لپ‌های گنده‌ش و لبهای قشنگش که با تمام وزنشون رو به پایین می‌افتن و من هجوم می‌برم و حاضرم هر، هر، هرکاری بکنم در اون لحظه که اون بغض از توی چهره‌ش زودتر محو بشه، و ترس برم می‌داره که هیچ‌کسی اونجا اندازه‌ی من دوستش نداره، حتی یه کمی نزدیک، حتی اصلا کسی لزوما دوستش نداره؛ چطور من می‌تونم بذارمش جایی که بغضش انقدر عزیز و مهم نباشه و ترکش کنم؟ بعد دوباره نهیب می‌زنم که اینها همه تکراره، تکرار همه‌ی مادرها و پدرهاست. اگر رها نکردن پس چی؟ زندانی کردن و مدعی بودن همه‌ی عمر و سفت چسبیدن فقط چون من بیش از همه‌ی دنیا دوستش دارم؟ چه تکرار آشنا و دست‌و‌پا گیری!
و چه تمرین سختی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats