خودم رو تصور میکنم که وقتی با کسی حرف میزنم یا حالم رو توصیف میکنم دارم میگم «انگار که زندگی رو لمس نمیکنم.» ولی خب با کسی هم حرف نمیزنم. بعد از مدتها نشستم توی کافی شاپ و دارم شعرهام رو برمیگردونم به انگلیسی و با کلمات ور میرم و موسیقی گوش میکنم و سرم رو بلند میکنم و دلم میخواد زنی که یهو برای یک ثانیه روبروم وایساده چیزی بهم بگه و سرم رو بلندتر میکنم و نور چراغ، زردی خوبی داره و اشکم میاد، حس میکنم منظورم اینه از لمس کردن زندگی، دلم میخواد بگیرم توی دستم این لحظه رو و فردا و پس فردا و روزهای دیگه که خواستم به آدم خیالی توی ذهنم توضیح بدم لمس نمیکنم یعنی چی کف دستم رو بهش نشون بدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر