۸/۰۳/۱۳۹۳

روزها از پی هم

صبح که بیدار شدم صدای بارون میومد، چندتا از دستفروش‌ها که شنبه‌ها میان توی بولوار روبرو، با کمال پررویی بساطشون رو زیر بارون پهن کرده بودند ولی کسی نبود چیزی ببینه یا بخره. چند شبه دل‌درد می‌گیرم و از صبح زود دیگه خوابم نمی‌بره، هوا که یه کم روشن میشه باز چشمم سنگین میشه و دلم نمی‌خواد از رختخواب بیام بیرون و همونجا خبرها رو می‌خونم و یه کم غلت می‌زنم و بیرون رو نگاه می‌کنم. کاوه رفته بود دوش بگیره، اومد بیرون و من رو موبایل به دست دید و گفت نمی‌خواد این اخبار و عکسها و فیلمها رو ببینیا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats