بعضی صبحهایی که میرم شنا، چندتا از لاینهای کنارم معمولا رزرو شده برای بچه مدرسهای ها. برای زنگ ورزش میارنشون استخر و مربی هم دارن و بهشون یاد میده. بچههای دوازده سیزده سالهی دختر و پسری که باهم میان کلاس شنا. هنوز برام عادی نمیشه و بلافاصله مشغول مقایسه کردن میشم که ما توی این سن چه اتفاقی داشت برامون میافتاد!؟ دیروز یه مدتی اصلا از شدت کنجکاوی رابطههاشون از شنا دست کشیده بودم و نگاهشون میکردم فقط، دنبال این بودم که ببینم پسرها چجورین، زیاد نگاه میکنن؟حواسشون به شناست یا به دخترها؟ طبیعی بودنشون خوشحال و غمگینم میکنه. واقعا خیلی دلم میسوزه برای خودمون. انسانهای طبیعیای میشد باشیم پس، که کنجکاویهای طبیعیمون بیاد و بگذره و تبدیل به کنجکاویهای بیخود و وقتگیر و انرژیگیر و بزرگ نشه. اونوقت شاید توی سیزده سالگی رد شدن از جلوی مدرسهی پسرونه اونهم با چادرهای اجباری سیاه و خاکی مثل رد شدن از وسط خاک دشمن نبود!

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر