قسمتی از مکالمهی اخیر با دختر دایی دیوونهم که راجع به بارداری و سختی ها و لذتهاش میپرسه:
- نمیترسی؟
- از زایمان؟ چرا، ولی هرچی نزدیکتر میشه دیگه مجبورم! ترسم کمتر میشه.
- نه، منظورم ترس فلسفی بچهدار شدنه!!
- آها :)) چرا تا یکی دو ماه پیش هم ترس فلسفیه بود هنوز، ولی الان خوبم دیگه.
- چرا؟ چی شد تو یکی دوماه؟! شعورت رو از دست دادی؟!! چرا نمیترسی؟!!
چنین خانوادهی ناآرومی دارم.
- نمیترسی؟
- از زایمان؟ چرا، ولی هرچی نزدیکتر میشه دیگه مجبورم! ترسم کمتر میشه.
- نه، منظورم ترس فلسفی بچهدار شدنه!!
- آها :)) چرا تا یکی دو ماه پیش هم ترس فلسفیه بود هنوز، ولی الان خوبم دیگه.
- چرا؟ چی شد تو یکی دوماه؟! شعورت رو از دست دادی؟!! چرا نمیترسی؟!!
چنین خانوادهی ناآرومی دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر