۱۰/۳۰/۱۳۹۳

ببین!

توی پارک راه میرم و باهاش حرف می‌زنم همینطوری بلند بلند:

« ببین درختها چه بلند و قشنگند! ببین از آسمون داره دونه‌های سفید میاد، بعدا باهاشون آدم‌برفی درست می‌کنیم! ببین هوا چه سرده، ولی تو که بیای بهار می‌شه! ببین این نی نی هم مثل تو توی دل مامانشه! ببین این هاپوئه چه مهربونه! اون پرنده‌هه رو ببین چه قشنگه، گردنش درازه، مامان‌نسرین ازینها دوست داره! ببین زمین چه خیس شده! ببین خاک چه بوی خوبی داره! ببین این آقا خانوم پیره چه مهربونن! ببین این دختره با مامان باباش اومده به پرنده‌ها غذا بده! ببین این برگها چه خوشرنگن! ببین اردکه چی داره می‌گه! ببین زندگی چه خوشگله!»

و با خودم فکر می‌کنم هیچ عجله‌ای نیست برای گفتن و نشون دادن اون روی سکه، اون روی زمین و آسمون و آدمها و سگها! اون روی سکه رو خودش کشف می‌کنه و می‌بینه، احتمالا هم زیاد طول نمی‌کشه، فعلا همین‌ها رو ببین!

۱ نظر:

Web Stats