بعد ازینکه میره تلویزیون رو خاموش میکنم، یه کم میگردم توی فیسبوک و خبر میخونم. تکیه میدم و چشمم رو میبندم و فکر میکنم، خیالپردازی.
چندجای سیوی رو عوض میکنم و فرمی که چندروزه دارم پر میکنم رو بالاخره میفرستم، ایمیل اتوماتیک میگیرم و تشکر اتوماتیک از اینکه فرمشون رو پر کردم، هیچ امیدی ندارم به اینکه جواب نسبتا غیراتوماتیک هم بگیرم زمانی.
تکیه میدم باز، توی گذشته میچرخم، توی آیندهی نزدیک میچرخم، توی آیندهی دور میچرخم، دلتنگی میکنم؛ به خواب دیشب فکر میکنم، پا میشم که تلفن رو بردارم صدای کسی رو بشنوم، یادم میافته تلفن ندارم؛ سکوت محضه، انقدر سنگینه که حس مزاحم بودن دارم، مال اونه، قلمرو اونه، راه میره تو خونه و زندگیش رو میکنه، همیشه من دارم خفهش میکنم، شلوغ میکنم، صدای ساز میدم، صدای رادیو میدم، صدای لالایی میدم، صدای دینگهای تلفن میدم، صدای تلویزیون میدم، حس بی انصافی دارم، بذار اونم زندگیش رو کنه حداقل یه روز، دلم نمیخواد مزاحم باشم.
مقاومت میکنم که دراز نکشم توی سکوت، دراز بکشم سختمه بلند شدن و دل کندن از عمیق شنا کردن و آروم نبودن. شنا! یک ساعتی طول میکشه احتمالا که خودمو راضی کنم برای استخر رفتن، ریتمم کند شده، تحمل ریتم کند برام سخته، هنوز هم وقتی راه میرم بعد از چند دقیقه که نفسم بند میره یادم میافته نباید انقد تند راه برم. یادآوری میکنم به خودم که توی آب سبک و راحتم و با یه دست و پا زدن کلی جلو میرم و کمتر کنده همه چی؛
کشوها رو باز میکنم به هوای مرتب کردن و کنار گذاشتن لباسهایی که دیگه نمیپوشم و نمیخوام. این چندمین باره توی این ماه، نمیدونم چرا باورم نمیشه که ندارم، هیچ چیز اضافیای ندارم واقعا، فقط احتیاج دارم به حس خلاصی از اشیاء و چیزها.
میرم شنا، توی راه چندبار میشینم، دستم رو یواش از توی جیبم میارم بیرون که آفتاب نیمجون بخوره به پوست دستم، همه جای دیگهم پوشیدهست؛ هنوز یه جوریه اولین لحظهای که تمام بدنم میره توی آب. یه دختری هست که هربار میبینمش توی استخر، مثل من دلش بزرگه! فکر کنم ایرانیه، از روی آرایشش میگم، با آرایش کامل میاد توی آب، و من همش نگاه میکنم ببینم اگه صورتش خیس بشه چی میشه! به ساعت نگاه میکنم و شروع میکنم شنا کردن، توی فضای عجیب میمونم همهی مدت شنا کردن، فقط دو نفر دیگه توی آب هستن و یه کم آفتاب میزنه روی آب و گاهی قطار رو میبینم که از روبرو رد میشه. تنم سبک و راحته، ذهن و دلم راحتتر پر میکشه. برگشتنه چیزهای عجیب برف و بارونی از آسمون میاد اما هنوز آفتاب نیمجون هم هست. غذای تکراری میخورم، باز توی فیسبوک میگردم، استتوسهای راجع به «چرا فمنیستم» رو از یه نفر شروع میکنم و زنجیرهای دنبالشون میکنم؛ همدیگه رو دعوت میکنن و تا هشتم مارس قراره بنویسن چرا و چطوری فمنیستند. بعضیها فقط از خاطرات کودکیشون میگن که توی ذهنشون مونده و انقدر بیانصافانه بوده نابرابری که باعث شده فمنیست بشن، از اون خاطرهها زیاد دارم من هم. ولی به خودم فکر میکنم و یک نشانه هم پیدا نمیکنم از فمنیست بودن. فعالیت خاص اجتماعی در دفاع از حقوق زن؟ رفتار یا تصمیم سمبلیک در زندگی شخصی که در جهت مبارزه با مردسالاری باشه؟ استقلال مالی حتی؟…فمنیست نیستم، نه. ولی فکر کنم حواس حساسی دارم به توهینهای کلامی ضدزن و به اینکه حقم نادیده گرفته بشه، و این سختتره چون ابزار دفاع از خودم رو فراهم نکردم خودم، همون فعالیت خاص اجتماعی و فعالانه مبارزه کردن و استقلال مالی.
دنبال فیلم خوب میگردم، بعد از چند دقیقه پشیمون میشم، صبرش رو ندارم. تاریک میشه کم کم، قبل از اینکه تاریک بشه چراغها رو روشن میکنم و کتاب میخونم یه کم.
چندجای سیوی رو عوض میکنم و فرمی که چندروزه دارم پر میکنم رو بالاخره میفرستم، ایمیل اتوماتیک میگیرم و تشکر اتوماتیک از اینکه فرمشون رو پر کردم، هیچ امیدی ندارم به اینکه جواب نسبتا غیراتوماتیک هم بگیرم زمانی.
تکیه میدم باز، توی گذشته میچرخم، توی آیندهی نزدیک میچرخم، توی آیندهی دور میچرخم، دلتنگی میکنم؛ به خواب دیشب فکر میکنم، پا میشم که تلفن رو بردارم صدای کسی رو بشنوم، یادم میافته تلفن ندارم؛ سکوت محضه، انقدر سنگینه که حس مزاحم بودن دارم، مال اونه، قلمرو اونه، راه میره تو خونه و زندگیش رو میکنه، همیشه من دارم خفهش میکنم، شلوغ میکنم، صدای ساز میدم، صدای رادیو میدم، صدای لالایی میدم، صدای دینگهای تلفن میدم، صدای تلویزیون میدم، حس بی انصافی دارم، بذار اونم زندگیش رو کنه حداقل یه روز، دلم نمیخواد مزاحم باشم.
مقاومت میکنم که دراز نکشم توی سکوت، دراز بکشم سختمه بلند شدن و دل کندن از عمیق شنا کردن و آروم نبودن. شنا! یک ساعتی طول میکشه احتمالا که خودمو راضی کنم برای استخر رفتن، ریتمم کند شده، تحمل ریتم کند برام سخته، هنوز هم وقتی راه میرم بعد از چند دقیقه که نفسم بند میره یادم میافته نباید انقد تند راه برم. یادآوری میکنم به خودم که توی آب سبک و راحتم و با یه دست و پا زدن کلی جلو میرم و کمتر کنده همه چی؛
کشوها رو باز میکنم به هوای مرتب کردن و کنار گذاشتن لباسهایی که دیگه نمیپوشم و نمیخوام. این چندمین باره توی این ماه، نمیدونم چرا باورم نمیشه که ندارم، هیچ چیز اضافیای ندارم واقعا، فقط احتیاج دارم به حس خلاصی از اشیاء و چیزها.
میرم شنا، توی راه چندبار میشینم، دستم رو یواش از توی جیبم میارم بیرون که آفتاب نیمجون بخوره به پوست دستم، همه جای دیگهم پوشیدهست؛ هنوز یه جوریه اولین لحظهای که تمام بدنم میره توی آب. یه دختری هست که هربار میبینمش توی استخر، مثل من دلش بزرگه! فکر کنم ایرانیه، از روی آرایشش میگم، با آرایش کامل میاد توی آب، و من همش نگاه میکنم ببینم اگه صورتش خیس بشه چی میشه! به ساعت نگاه میکنم و شروع میکنم شنا کردن، توی فضای عجیب میمونم همهی مدت شنا کردن، فقط دو نفر دیگه توی آب هستن و یه کم آفتاب میزنه روی آب و گاهی قطار رو میبینم که از روبرو رد میشه. تنم سبک و راحته، ذهن و دلم راحتتر پر میکشه. برگشتنه چیزهای عجیب برف و بارونی از آسمون میاد اما هنوز آفتاب نیمجون هم هست. غذای تکراری میخورم، باز توی فیسبوک میگردم، استتوسهای راجع به «چرا فمنیستم» رو از یه نفر شروع میکنم و زنجیرهای دنبالشون میکنم؛ همدیگه رو دعوت میکنن و تا هشتم مارس قراره بنویسن چرا و چطوری فمنیستند. بعضیها فقط از خاطرات کودکیشون میگن که توی ذهنشون مونده و انقدر بیانصافانه بوده نابرابری که باعث شده فمنیست بشن، از اون خاطرهها زیاد دارم من هم. ولی به خودم فکر میکنم و یک نشانه هم پیدا نمیکنم از فمنیست بودن. فعالیت خاص اجتماعی در دفاع از حقوق زن؟ رفتار یا تصمیم سمبلیک در زندگی شخصی که در جهت مبارزه با مردسالاری باشه؟ استقلال مالی حتی؟…فمنیست نیستم، نه. ولی فکر کنم حواس حساسی دارم به توهینهای کلامی ضدزن و به اینکه حقم نادیده گرفته بشه، و این سختتره چون ابزار دفاع از خودم رو فراهم نکردم خودم، همون فعالیت خاص اجتماعی و فعالانه مبارزه کردن و استقلال مالی.
دنبال فیلم خوب میگردم، بعد از چند دقیقه پشیمون میشم، صبرش رو ندارم. تاریک میشه کم کم، قبل از اینکه تاریک بشه چراغها رو روشن میکنم و کتاب میخونم یه کم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر