میگذره، میرن، دور و بر رو که نگاه میکنم حجمی از بابا رو میبینم که پشت میز کتاب تلنبار کرده و میخونه، حجمی که چند دیقه بعد روی تراس داره سیگار میکشه. حجمی از مامان رو میبینم که از همهجای خونه عبور کرده، یه جا در حال کار کردن، یه جا با گوشیش ور رفتن، یه جا غر زدن، یه جا درد داشتن، یه جا خندیدن، یه جا خاطره گفتن، یه جا حوصلهش سررفتن، یه جا توی سکوت به روبرو نگاه کردن و فکر کردن و دلتنگی کردن، یه جا روی زمین خریدهاشو پهن کردن و نشون دادن، یه جا شعر خوندن و قربون صدقه رفتن. حجمی که راه میره ولی از کنارم که عبور میکنه دیگه بو نداره، صدا نداره، حجمی که به اندازهی همهی خونهست، حجمی که به اندازهی همهی دنیاست، حجم دلتنگی من، که همیشه از من و چشمهام بزرگتره و سرریز شدنش هم کمکی نمیکنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر