۳/۱۰/۱۳۹۴

۳۳

راجع به کسایی که دوستشون دارم یه سنی توی ذهنم هست که دیگه از اون سن بالاتر نمیرن. مامانم از چهل سالگی بالاتر نرفته برام، بابام از چهل و پنج و خیلی آدمهای دیگه … خودم هم در رده‌ی کسایی که دوست دارم! امروز فهمیدم اون سن برای خودم سی و دو بوده انگار. چون امسال هم برای بار دوم فکر کردم سی و دو سالم تموم میشه، حس کردم قراره حسم درجا بزنه روی سی‌ و دو و بمونم برای همیشه همینجا برای خودم.
تولد متفاوتی بود، تولد آروم و خوب و کاملی بود، با دونفری که بودنشون رو دوست داریم؛ تماسهای از ایران و صداهای خوب و عزیز و دور و  بغض مامان و گریه‌‌ی بابا و هوایی شدن دلم هم به کنار؛ مخصوصا که تابان برای اولین بار بود که حس شلوغی می‌کرد دورش (نسبتا!) و براش انگار خیلی جالب بود و حسابی سرگرم شده بود و ارتباط گرفته بود با دوستهامون و به مهربونی‌هاشون کنجکاوی می‌کرد انگار و من دلم تا ته سوخت براش که چقدر آدم می‌تونست دورش باشه و نیست. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats