۶/۰۹/۱۳۹۴

چه بارونی ...

روی تخت نشسته داره برای چندتا کنفرانس توی آمریکا اپلای می کنه، پنجره بازه و صدای باد توی درختها میاد. کنارش دراز کشیدم و به بلندفکر کردنهاش گوش میدم و نظر میدم گاهی. از احتمال رد شدن یا قبول شدن توی فلان کنفرانس و بهمان کنفرانس میگه. صدای باد میاد؛ یاد پنج صبحی افتادم که زنگ زد گفت از هاروارد پذیرش گرفته و صداش از خوشحالی می لرزید، بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم چیکار کردم؟ رفتم دوباره زیر پتو دراز کشیدم فک کنم و خوشحال بودم که صداش خوشحال بود. اصلا انگار متوجه نبودم که زندگیم قراره توی مسیری بیفته که من هیچی ازش نمی‌دونم و مال من نیست حتی یه ذره و اصلا معلوم نیست که من چیکار می‌تونم بکنم توش. چرا گیج نشدم، چرا از اضطراب بالا نیاوردم اصلا؟!! چرا انقدر بدیهی بنظر میومد راه افتادن پشت سر عاشقی، انقدر بدیهی که من دوباره برم زیر پتو و بخوابم بعد از اون خبر؟! چه بادی میاد، چقدر سال میگذره، چه جوون و ساده و راحت بودم، چه بارونی میاد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats