اول هی به سرعت گذشتم از روی عکس؛ بعد شروع کردم به «هاید» کردن، تعداد زیاد شد و دیگه نمیشد هاید کنی؛ بعد سرسری عکس رو دیدم و پر از بغض شدم؛ بعد با بغض شعر آقا خرگوشه رو خوندم و با بغض بازی کردم و با بغض شیر دادم و با بغض حمومش کردم و با بغض پوشک عوض کردم؛ بعد شاکی شدم که چرا باید عکس رو بذارن که آدم بیانتخاب حالش انقدر خراب بشه؛ بعد دچار عذاب وجدان شدم که با این استدلال میخوام چشمم رو ببندم روی واقعیت و نبینم و انکار کنم همچین اتفاقهایی میافته؛ بعد تصمیم گرفتم کامل بشینم همهی عکسها رو ببینم و خبرها و نوشتهها رو بخونم و با دل راحت هم گریه کنم؛ بعد یه صبح تا عصر اشک ریختم؛ بعد دو روز روی سینه نذاشتمش که گردنش رو بالا میگیره برای قوی شدنش؛ بعد فکر کردم چیکار کنم، دنبال سایت گشتم و اینکه چجوری کمک کنم، لباسهای پسرک رو کجا بفرستم، به چه حسابی پول بریزم؛ بعد فکر کردم هرروز صدها بار این اتفاق میفته و صد برابر این و هرروز باید همین حس رو داشته باشیم، درد و فاجعه بزرگتر از اونه که آدم اشک بریزه، آدم باید خجالت بکشه، شرمنده بشه، متنفر بشه، بمیره، منقرض بشه، تموم بشه. بعد فکر کردم چیزی که تموم میشه احتمالا همین بغضه و یادم میره چندهفتهی دیگه...یادمون میره باز، بدون اینکه کاری کرده باشیم یا کاری بتونیم بکنیم.
يادمون ميره باز، اصلا انقدر زياده كه نميدوني چي كارش بكني، اصلا چرا، همش بغض، همش غم.
پاسخحذف