۱۲/۰۲/۱۳۹۴

مثل بیشتر یکشنبه صبح‌ها

- مثل بیشتر یکشنبه صبح‌ها، صبحونه رو توی کافه‌ی قدیمی شهر می‌خوردیم و حرف می‌زدیم و به تابان هم صبحانه می‌دادیم و تابان هم با بچه‌ی میز کناری «یاشا» دوست شده بود و به همدیگه لبخندهای ریز تحویل می‌دادن و از هم الکی خجالت می‌کشیدن و باز جذب می‌شدن و ما هم که توی روز عادی لزومی نداشت با آدمهای میز کناری سر صحبت رو باز کنیم حالا بهشون می‌خندیدیم و از کار و بار و روزشون می‌پرسیدیم و…

- مثل بیشتر یکشنبه‌ صبح‌ها، صبحونه رو توی کافه‌ی قدیمی شهر می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. چندتا میز اونطرف‌تر دوتا مرد نشسته بودند و یه بچه‌ی کوچیک هم روی پای یکیشون بود. کاوه گفت این تصویر خیلی تصویر توسعه‌یافته‌ایه. من هم گفتم آره خیلی تصویر قشنگیه، من خیلی دوست دارم. و چند دقیقه‌ای راجع بهشون حرف زدیم و…. بعد معلوم شد که کاوه فکر می‌کنه اونها دو تا دوست هستن که یکیشون با بچه‌ش اومده و من هم فکر می‌کردم اونها همجنسگرا هستن و اون بچه رو به سرپرستی قبول کردن!

- مثل بیشتر یکشنبه‌ صبح‌ها، صبحونه رو توی کافه‌ی قدیمی شهر می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. پیرمرد با لباس نسبتا مرتبش وارد شد و کتش رو روی صندلی کنار پنجره آویزون کرد و بعد هم رفت قهوه و شیرینی سفارش داد و اومد نشست و عینکش رو دراورد و کتابش رو باز کرد و….

- مثل بیشتر یکشنبه‌ صبح‌ها، صبحونه رو توی کافه‌ی قدیمی شهر می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. صندلی روبرو یه پسر جوون مظلوم با موهای بلند تنها نشسته بود و داشت از توی گوشیش چیزی می‌خوند و تابان انقدر بهش زل زد تا پسر سرش رو بالا کرد و بهش خندید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats