۱۲/۰۶/۱۳۹۴

اهل عمل

 داشت تعریف می‌کرد که چرا یهو پاشده و وسایلش رو جمع کرده و رفته یه شهر دیگه. داشت از آدم عزیزی که بخاطر یه شرایط اجتماعی دردناک از بین رفته تعریف می‌کرد و اون یهو حس کرده باید بخاطر آدمهای دیگه‌ی توی شرایط مشابه کاری بکنه. و بدون فکر زیاد و بدون آمادگی فقط بلند شده و رفته. بعدش به این فکر می‌کردم که من، و شاید بیشتر آدمها چقدر توی شرایطی که حس می‌کنیم «باید یه کاری بکنم» انقدر فکر می کنیم، انقدر به خودمون فرصت میدیم (شاید از قصد) تا اون آتیشه خاموش بشه، تا اون « من باید یه کاری بکنم»ه هزارتا اما و اگر و پس چی و…پیدا می‌کنه و تبدیل به غیرممکن میشه. به این فکر می‌کردم که اگه آدم وقتی آتیشش سوزانه اولین قدم رو برداره و بعد برای قدمهای بعدی فکر کنه چقدر کار انجام میشه، حتی اگه بیشترش هم به نتیجه‌ی دلخواه نرسه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats