۱۲/۲۳/۱۳۹۴

کی ببینمت باز؟

توی وان دراز کشیده بودم، بعد از مدتها، بعد از سالها، یادم نمیاد، اصلا برای اولین بار!
نور رو کم کرده بودم و موسیقی گوش میدادم و یه کم ویسکی به هوای خوب بودن برای سرماخوردگی گرفته بودم توی دستم! هزارتا فکر می‌اومد توی سرم، راجع به همه‌ی آدمهایی که دلتنگم براشون و دوستشون دارم، پراکنده، بی‌دلیل، بی‌موضوع. شاکی شدم از خودم که چرا انقدر پراکنده فکر می‌کنم، «حداقل می‌خوای فکر کنی هم سرحوصله و متمرکز یاد کن از آدمها یا از خودت» خودم؟ فقط وقتی سرمو خم می‌کردم به سمت شونه‌ی چپم و صدای کوچیک کوچیک ترکیدن حبابهای کف آروم و روشن می‌پیچید توی گوشم حس می‌کردم با خودم تنهام، بعد اشکهام سرازیر شد از دلتنگی برای خودم « کجایی تو؟ کجا رفتی؟ کجا بودی؟ کجا می‌ری؟» حس کردم خیلی وقته خودمو نمیشناسم، رفتم عقب، عقب، عقب، فک کنم بین ۲۷  تا ۳۰ سالگی عجیب‌ترین رابطه رو با خودم داشتم، عمیقا خودمو حس می‌کردم و با عطش می‌شناختم خودمو و  روشن می‌دونستم چی می‌خوام! گرچه اون زمان حالمو هرکس می‌دید دقیقا برعکسش رو حس می‌کرد، شاید حتی حس خودم هم شبیه گیجی بود. ولی حالا می‌بینم حالم هرچی که  بود چقدر عمیقا در دسترس خودم بودم و شاید انقدر زیاد که سرم گیج می‌رفت و چقدر خوب بود. کم می‌شناسم خودمو چندساله، نمی‌دونم کی همت کنم، کی بزنم به دریا، « کی ببینمت باز؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Web Stats