صبح خیلی زوده، ده دیقهای هست که همینطوری که دراز کشیدم دستم زیر سرش مونده و دیگه خوابش سنگین شده، سعی میکنم با حداقل حرکت دستمو بیارم بیرون ولی میترسم وسط راه، ریسکش زیاده، چندروزه مریضم و خیلی خسته، احتیاج به خواب دارم و اصلا دلم نمیخواد الان بیدار بشه! بیخیال دستم میشم و عوضش اونیکی دستم رو هم دورش میندازم و حالا همش توی بدنمه. میبوسمش بدون ترس از بیدار شدنش، بیدار نمیشه. خوابم نمیبره دیگه. چندروزه نگران اون روزیام که بگه مامان ولم کن! با کلام یا بیکلام همهمون یه روز گفتیم به مامانمون، یه روزی شده که دیگه چنان حس استقلال تن کردیم که بغل و بوس مامان وارد شدن به حریممون بوده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر