خیلی تمرین کردم و چارهای هم نداشتم جز اینکه لذت بردن از چیزهای کوچیک رو یاد بگیرم. دلخوشیهای کوچیک. یه جمع خوب داشتن، یه فیلم خوب دیدن، کاشتن گل و دیدنش که بزرگ میشه، تنهایی راه رفتن و فکر کردن، لولیدن توی بساط دست دومیها، درست کردن یه غذای جدید، آبجو خوردن و نیم ساعت توی تراس نشستن و حرف زدن و پشتش یه سیگار کشیدن. ترجمه ی چندتا شعر به زبون جدید و قدیم....دارم شک میکنم حالا، انگار هرچی در این کار بهتر میشم چیزهای کوچیک هم در طول زمان باید هی کوچیکتر بشن. حالا که نگاه میکنم دلخوشیهای کوچیکم چندسال پیش سایزشون بزرگتر بود! همینطوری سادهتر و کوچیکتر شدن و فک کنم همینجوری پیش برم باید تلاش کنم از راه رفتن و نشستن و برخاستن خوشحال بشم. آدم کم میشه انگار با زیاد یاد گرفتنش. شک کردم خیلی به درست بودن این تئوری «دلخوشیهای کوچک». دلم شادی بزرگ میخواد، یه کار بزرگ، یه موفقیت بزرگ، یه صدای بلند، یه حس قوی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر