ساعت دوازده خوابم برده بود، ساعت چهارصبح بیدار شدم، یه ربعی اینور اونور شدم، نمیتونستم تصمیم بگیرم برم آب بخورم یا نه. به چیزای دیگه هم فکر کردم! مثل انگور خنک، ولی برای خشکی دهنم زیادی شیرین بود. بالاخره بعد از نیمساعت بلند شدم رفتم از توی یخچال یه پرتقال برداشتم، از توی کشو بشقاب و چاقو برداشتم و چهار قاچش کردم و اومدم نشستم روی مبل کنار پنجره و بیرونو نگاه کردم و پرتقال خوردم، کاوه سر و کلهش پیدا شد، فکر کرده بود تابان بیدار شده و اومده سر کشوها و ...مجبور شدم یه قاچ پرتقالمو بهش بدم. بعدش رفتم دوباره دراز کشیدم اما دریغ از یه ذره خواب. تابان بیدار شد و یه کم شیر دادم بهش و همون موقع و چندوقت بعدش که دیگه خوابش برده بود داشتم به این فکر میکردم که چجوری این یکی دوبار شیرش رو هم قطع کنم. نزدیکهای شش بود که خودمو سرزنش کردم که «توی این دو ساعت میتونستی چندصفحه ترجمه کنی، فرق آدمهای «پروداکتیو» با تو همینه، همینطوری الکی دراز کشیدی و یه عالمه به هیچی فکر کردی!» بعد جواب خودمو دادم که «حرف بیخود نزن، از یه ساعت دیگه که صبح بشه برای یه ثانیه افقی شدن باید التماس تابان کنی، همینطوری افقی بمون راحت.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر