اولین شبیه که توی اتاق خودش و تخت خودش میخوابه، تقریبا هم خودش خواست. خوشحالم که این یکی هم انگار داره طبیعی و بدون گریه و آموزش زورکی پیش میره ولی قلب من که داره از جا کنده میشه از غصه. کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم تا خوابید، وقتی فکر میکردم خوابه و دستم رو بر میداشتم از خواب میپرید و میگفت « نه، دستتو لازم دارم!» و من در ادامهی جملهش به ذهنم میرسید «هنوز».....دوباره خوابش میبرد و من اندوهم بیشتر میشد از این حرف، و لبخند تلخی میاومد یه جایی از دلم. شاید فقط در چندثانیه تصویر کردم همهی مراحل وصل بودنش به تنام رو. تو که آخه همهش توی دل من بودی، بعد نافت رو بریدن، بعد همهش چسبیده بودی به سینهم، بعد دیگه از شیر گرفتمت، بعد میچسبیدی بهم که بخوابی و شبها همیشه باید یه جایی از تنت با تنم تماس میداشت، بعد...یعنی حالا، فقط دستمو لازم داری؛ اونم احتمالا تا چندروز یا چند هفته. حس میکنم سرانگشتهام، آخرین نقطه از تنمه که دیگه بهش وصله. مگه میشه آدم به مامان خودش فکر نکنه تو این لحظه!؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر